رفتم!

رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم

با تو هستم هر کجا هستم 

از عشق تو جاودان ماند ترانه من

با یاد تو زنده ام عشقت بهانه من

پیدا شو چو ماه نو گاهی به خانه من

تا ریزد گل از رخت در آشیانه من

رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم

با تو هستم هر کجا هستم 

آهم را می شنیدی به حاله زارم می رسیدی

نازت را می خریدم تو نازه من را می کشیدی

به خدا که تو از نظرم نروی

چو روم ز برت ز برم نروی

رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم

با تو هستم هر کجا هستم 

اگر مراد ما برآید چه شود

شبه فراق ما سرآید چه شود

به خدا کس ز حاله من خبر نشد

که بجز غم نصیبم از سفر نشد

نروی ای نفس ز پیشه چشمه من

که به چشمم بهجز تو جلوه گر نشد

رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم

با تو هستم هر کجا هستم 

رفتم رفتم رفتم رفتم رفتم رفتم

 

 

 

 

زلال!

فرقی نمی کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران...

          زلال که باشی،

 آسمان در توست....!!!

دوست داشتن!

دوسِت داشتم یادته؟

بهت گفتم: دوسِت دارم

بهم گفتی: کوچیکی واسه دوست داشتن!

رفتم تا بزرگ شم...

اما اونقدر بزرگ شدم که یادم رفت دوسِت دارم!

خاطره

  دفتر وجودمان را ورق می زنم و عاشقانه ها را می بینم که در قلبهامان حک شده اند. لحظه های زیبا را می بینم و یادگارهای تلخ را.

همچنان ورق می زنم. تنها چیزی که می شود به خاطر سپرد عشق است و عشق. ایثار است و مهربانی. و لحظه های غم و اندوه فقط جلوه ی لحظه های با هم بودن را زیاد می کنند. 

نگا ه می کنم و لحظه های شیرینمان را از خاطر می گذرانم. ورق می زنم و می زنم و نا گاه به صفحه آخر می رسم ولی اشک دیگر امانم نمی دهد. در میان تاری دیدگان و نمناکی صورت جمله ها را می خوانم.شوری قطره های اشکم را احساس می کنم و سنگینی جاذبه زمین را در برابر باران چشمانم. و باور نمی کنم برگهای سفید و درخشان دفتر این همه سیاهی و ظلمت را در خود جای داده اند.

هر حرف به شکنجه ای مبدل شده و هر جمله تیغی ست که بر اندامم کشیده می شود.

قلبم را نگاه میکنم و تپیدنش را ؛ که با هر ضربه نام تو را بر جاده رگ ها می سپارد. دفتر را می بندم و منتظر می مانم. آن قدر منتظر می مانم تا غبار زمان در های گشوده ی بی اعتمادی را ببندد. دری که خود آن را گشودم. چشم بسته و بی اختیار.

        

فریاد

آنچه من دارم فقط یک صداست

تا با آن گره های کور دروغ را بگشایم

و با آن صداقت را فریاد بزنم.

ما برای فرار از تنها ماندن باید دوست بداریم

باید یکدیگر را دوست بداریم

وگرنه خواهیم مرد.

انصاف!

 برای رسیدن به تو پا پیش گذاشتم خودم را قسمت کردم

 تو را سهم تمام رویاهایم کردم

 انصاف نبود تو که میدانستی با چه اشتیاقی خودم را قسمت می کنم پس چرا زودتر از تکه شدنم جوابم نکردی!

دوستی!

 دنیای سبز دوستی ها ، یه دنیای بی خزونه،اگه باغبون دلامون دریچه ها رو روی هجوم تردید ها ببنده !

 ما برای به یاد هم بودن به چند خط نوشته ، یه شاخه گل مریم یه عکس یادگاری، و خیلی چیز های دیگه نیاز نداریم.

 حالا دیگه تداوم دوستیمون ، دست خودمونه، به این که:

  چقدر نسبت به هم صادق باشیم، بی ریا باشیم، و با ایمان!

زمان!

زمان به من آموخت:

دست دادن معنی رفاقت نیست

بوسیدن قول ماندن نیست

عشق ورزیدن ضمانت تنها نشدن نیست!

حالمان بد نیست ! غم کم می خوریم


کم که نه، هرروز کم کم می خوریم


آب می خواهم سرابم می دهند


عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب


از چه بیدارم نکردی آفتاب؟


خنجری بر قلب بیمارم زدند


بیگناهی بودم و دارم زدند


سنگ را بستند و سگ آزاد شد


یک شبه بیداد آمد ، داد شد


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام


تیشه زد بر ریشه اندیشه ام


عشق اگر این است ، مرتد می شوم


خوب اگر این است ، من بد می شوم


بس کن ای دل نابسامانی بس است‌


کافرم دیگر مسلمانی بس است

دروغ!

روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است
و راست راست توی خیابان راه می رود!
عشق نشسته است کنار خیابان , کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند!
و مرگ , در قالب دخترکی زیبا , گلهای رز زرد می فروشد!
زندگی , در لباس افسر پلیس , برای ماشین های تمدن سوت می زند

و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک , توی سوراخی در زیرشیروانی , از ترس گربه خشونت , قایم شده است!

 

و آدم ها , همان قورباغه های سرگردان مرداب تنهایی هستند
که شاد از شکار مگس های عمرشان شب تا صبح غورغور می کنند  !!!