بهره از زندگی!

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود 

 نوبت به او رسید. از او پرسیدند : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟

 گفت : میخواهم به دیگران یاد بدهم.

 پذیرفته شد.

 چشمانش را بست. باز کرد. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهی رخ داده . من که این را نخواسته بودم.

 سالها گذشت.

 روزی داغی اره را روی کمر خود حس کرد. با خود گفت : و این چنین عمر به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.

 با فریادی غمبار سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد ، به هوش آمد.

 حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود!

دل!

 دل که به یاد تو نباشد دل نیست

 قلبی که به عشقت نتپد جز گل نیست

 آن کس که ندارد بر کوی تو راه

 از زندگی بی ثمرش حاصل نیست

فرهاد!

 فرهادم و سوز عشق شیرین دارم

 امید لقا یار دیرین دارم

 طاقت ز کفم رفت و ندانم چه کنم

 یادش همیشه در دل غمگین دارم