***

 پیمانی دوباره می بندیم اما نه در کتاب ها و دفترها بلکه در خاطرمان 

بسیار عمیق تر و محکمتر  

زیباتر و استوارتر.  

و...

ای کاش نا نوشته ها بر خاطرمان تا ابد باقی بمانند. 

برای ۸ اردیبهشت۱۳۸۸

آخرین!

آخرین ساعت های من بودن شمرده می شه تا لحظه ما شدن!

!!!

 یه فیلسوف میگه :  قدرت عشق در غیبت آن است

کاری که من هرگز نکردم .

چشمه تشنه

یه چشمهء تشنه!

         دوای دردش؟

شروع

یادته اون وقتا برام می نوشتی. هر روز صبح و ظهر و شب میو مدم تا نوشته هاتو بخونم. یادش بخیر چه ذوقی داشتم. نمی دونم الان چی شده که باید ازت خواهش کنم که بنویسی. اما اشکالی نداره. از این به بعد من می خوام از عاشقونه هامون بنویسم. بنویسم که هنوز عاشقتم. که هر روز بیشتر عاشقت من شم عزیز کوچولوم.

خاطره

  دفتر وجودمان را ورق می زنم و عاشقانه ها را می بینم که در قلبهامان حک شده اند. لحظه های زیبا را می بینم و یادگارهای تلخ را.

همچنان ورق می زنم. تنها چیزی که می شود به خاطر سپرد عشق است و عشق. ایثار است و مهربانی. و لحظه های غم و اندوه فقط جلوه ی لحظه های با هم بودن را زیاد می کنند. 

نگا ه می کنم و لحظه های شیرینمان را از خاطر می گذرانم. ورق می زنم و می زنم و نا گاه به صفحه آخر می رسم ولی اشک دیگر امانم نمی دهد. در میان تاری دیدگان و نمناکی صورت جمله ها را می خوانم.شوری قطره های اشکم را احساس می کنم و سنگینی جاذبه زمین را در برابر باران چشمانم. و باور نمی کنم برگهای سفید و درخشان دفتر این همه سیاهی و ظلمت را در خود جای داده اند.

هر حرف به شکنجه ای مبدل شده و هر جمله تیغی ست که بر اندامم کشیده می شود.

قلبم را نگاه میکنم و تپیدنش را ؛ که با هر ضربه نام تو را بر جاده رگ ها می سپارد. دفتر را می بندم و منتظر می مانم. آن قدر منتظر می مانم تا غبار زمان در های گشوده ی بی اعتمادی را ببندد. دری که خود آن را گشودم. چشم بسته و بی اختیار.

        

شمع!

 توی تاریکی اتاق یه نقطه روشن دیده می شد.

اون به سمت نقطه روشن حرکت کرد. هر چی نزدیکتر می شد گرما و حرارت رو بیشتر حس می کرد تا بالاخره اونقدر نزدیک شد که می تونست زیبایی بالهای رنگارنگش رو ببینه.

زیبا بود. می دونست زیباست ولی توی اون نور فوق العاده شده بود.

نزدیکتر شد و اونجا شمعی رو دید که گرماش به اندازه عشق بود ودرخشندگیش مثل چشم عاشق.

پروانه کوچولو دیگه نمی تونست از اون گرما و درخشندگی دل بکنه. پس همون جا چرخید و چرخید و چرخید.

ولی اون دیگه زیبایی خودش رو نمی دید. دلیل چرخیدنش فقط و فقط شمع بود؛آخه پروانه کوچولو عاشق شده بود.     

باغبون!

 اون تو کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک فکرش مثله پروانه ای که تو تار عنکبوتی گرفتاره

 اسیر شده بود

 چشاشو بسته بود

 جایی رو نمی دید

 دسته مهربونی رو پلکاش گرمای عشق رو کشید بی اختیار چشاشو باز کرد

 کوچه های تنگ و تاریک به حباب شیشه ای پاک و روشنی مبدل شده بود گلشم اونجا بود

 دستای زخمیه باغبون با زلاله پاکه اشکاش تو باغی به وسعته قلبه آسمونیش از شاخه گل کوچیکش گلستونی ساخته بود!

حالا نوبت اشکای اونه تا مرحمی رو دستای فداکاره باغبونه عاشق باشه!

عکس گل

 اونیکی می ترسید.

 می ترسید دیگران به عکس گل حسادت کنند.

 پس تصمیم گرفت مثل شازده کوچولو گلش رو توی حباب شیشه ای نگه داره ؛ 

 ولی هر چی گشت هیچ حبابی پیدا نکرد.

 برای همین عکس گل رو برای همیشه توی حباب قلبش گذاشت.

 

دل!

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

 

چه قشنگ!

کاش منم می تونستم ساکت باشم ولی این دل آروم نمیشه!