***

 پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می کند!!! ....  

منصرف شد...‏

***

میدونی چرا وقتی آدم بزرگ میشه با خودکار می نویسه؟ 

 چون یاد بگیره که هر اشتباهی به این راحتی  پاک نمیشه 

***

هرگاه شادم یاد تو غمگینم می کند. 

هرگاه غمگینم یاد تو شادم می کند. 

پس هر دو را دوست دارم چون حکایت از تو می کند.

بازی!

آدما بازی کردن رو دوست دارن! 

 اون دست خودته انتخاب کنی :

اسباب بازیشون باشی یا همبازیشون!

عشق ***

آنگاه المیترا باز به سخن در آمد و گفت در باره زناشویی چه می گویی ای استاد؟ 

و او در پاسخ گفت : 

شما همراه زاده شدید و تا ابد همراه خواهید بود. 

هنگامی که بال سفید مرگ روزهاتان را پریشان می کنند همراه خواهید بود. 

آری شما در خاطر خاموش خداوند نیز  همراه خواهید بود.  

اما در همراهی خود حد فاصل را نگاه دارید و بگذارید بادهای آسمان در میان شما به رقص در آیند. 

 

به یکدیگر مهر بورزید اما از مهر بند مسازید : 

بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما . 

جام یکدیگر را پر کنید اما از جام یکدیگر منوشید . 

از نان خود به یکدیگر بدهید اما از یک گرده ی نان مخورید . 

با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید ولی یکدیگر را تنها بگذارید 

همان گونه که تار های ساز تنها هستند با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند . 

دل خود را به یکدیگر بدهید اما نه برای نگه داری . 

زیرا که تنها دست زندگی می تواند دل هایتان را نگه دارد . 

در کنار یکدیگر بایستید اما نه تنگاتنگ : 

زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند 

و درخت بلوط و درخت سرو در سایه یکدیگر نمی بالند . 

 

                                                          جبران خلیل جبران

ما !

 ما همیشه صداهای بلند را میشنویم، پررنگ ها را می بینیم، سخت ها را می خواهیم. غافل ازاینکه 

 خوبها آسان می آیند، بی رنگ می مانند و بی صدا می روند!

***

امروز با هم بودن را تجربه می کنیم و شاید فردا به یاد هم بودن را 

پس امروزمان را زیبا کنیم به حرمت خاطرات فردا 


 شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد،  صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
 در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشته ها
ش
را
از
خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
 چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.
 چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد. 

پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

 - آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!

دوره ارزانی

دوره ارزانی ست :

شرف اینجا ارزان

تن عریان ارزان

آبرو قیمت یک تکه نان

و دروغ از همه چیز ارزان تر

و چه تخفیف بزرگی خورده ست

                              قیمت هر انسان