دخترک و پیرمرد!

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟

نه.

ـ مطمئنی؟

* نه!

- چرا گریه می کنی؟

دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

چون قشنگ نیستم!

- قبلا اینو به تو گفتن؟

نه.

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

راست می گی؟

- از ته قلبم.

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد و برای رفتن...

 عصای سفیدش رو بیرون آورد!

نظرات 1 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 23 اسفند 1384 ساعت 01:27 http://www.emptywords.blogsky.com

سلام
دستت درد نکنه زیبا و دلنشین بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد