- غمگینی؟
* نه.
ـ مطمئنی؟
* نه!
- چرا گریه می کنی؟
* دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
* چون قشنگ نیستم!
- قبلا اینو به تو گفتن؟
* نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
* راست می گی؟
- از ته قلبم.
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد و برای رفتن...
عصای سفیدش رو بیرون آورد!
سلام
دستت درد نکنه زیبا و دلنشین بود