عشق
شوق مرگ فاخته ایست برای رسیدن به دل باخته اش
التماس درختیست به آب جوب
عشق
لذت نهان است
انشای تن و روان است
زبان چشم است
دیوانگی عقل است
رسوایی خلق است
تن به تن جنگ است
هزار رنگ است
عشق
شهرت و دیوانگیست
عشق
جنگ سرد است
و دیگر
هیچ!
خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم
نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم
دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنهایی
بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم
توبه توبه توبه
وقت رفتن همه را می بوسید
به من از دور نگاهش را داد
گفتمش مونس شبهایم کو
عکس رخساره ی ماهش را داد
گفتمش بی تو چه باید کردن
تاری از زلف سیاهش راداد
یادگاری به همه داد و به من
انتظار سر راهش را داد
دلم تنگ شده برای همه آنچه از دست دادم
چشمانم گریان است برای هر آنچه نداشتم
دستانم پروانه ای را می خواهند که هرگز پریدن را از یاد نبرد
و روحم شوق پرواز دارد همراه بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد و به آسمان ها رفت تا هم بازی فرشته ها شود!
بهار بود و تو بودی
گل بود و تو بودی
بهار رفت و تو رفتی
خزان شد و نبودی
و من، همچون برگی خشکیده در زیر پای عابران شتاب زده خرد شدم
و باد، تکه های تنم را به دشتهای دور سپرد
چقدر زودگذر بود روزهای خوب
می دانم که با آمدن بهار تو دوباره باز خواهی گشت
و اگر گذرت به دشتهای سر سبز افتاد سراغ مرا از لاله ها بگیر
اما غمگین نشو اگر مرا نیافتی
من در کنار کوهسار بلند با شقایقها دوباره روییده ام
من همه جا با توام ای ابدیت
دیروزمان را سوزاندیم برای امروز
امروزمان را گذراندیم برای فردا
و فردایمان. . .
دیروزی دیگر!
این است بازی پوچ ما انسانها