وتو در میان درختان و سایه روشن زمین و صدای زمزمه ی آب قدم بر می داری و من اینجا آرام در خویش فرو رفته ام وپرنده ی روحم را پرواز می آموزم.
آنجا که باد تنت را از میان لایه های چروک خورده ی پیرهنت می نوازد دستان من همراه اوست و منم آن شاخه ی درختی که چشمان زیبای تو را از دستان سوزان آفتاب در امان می دارد. شاید هم کودکی باشم که یاری تو را می خواهد تا قایق کوچک کاغذی اش را از چنگال بی رحم آب نجات دهی.
. . .
و گاه آرام و تنها در میان سبزه ها می نشینی در این میان گاهی نیز به آسمان نگاه کن، شاید من آن ستاره ای باشم که دستان پر نور خورشید یارای دیدنش را از تو دزدیده یا شاید پرنده ای که در برابر دیدگان تو به دلربایی بر آمده است.
پس ای
بهترین بهترین من هرگز فراموشم نکنبسوزان
شعرهایم را بسوزان
خاطرات عمر شیرین مرا
یادبود عشق دیرین مرا
در سکوت بی سرانجام بیابان
آتشی از استخوانم برفروزان
در میان بوته های خشک بی جان
در غبار آسمان گرد بیابان
بسوزان،بسوزان
شعرهایم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان
تا نماند قصه ای از آشنایی
تا شود خاموش فریاد جدایی
تا نماند دیگر از من یادگاری
در خزانی یا بهاری
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست، بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست، چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم، طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بودقیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
سرگردانی ، حدیث ناگفته نسل ماست . شتاب سرسام آور در گذران لحظه ها ، روزها و سالها ، در بدست آوردن و عوض کردن دوست ها ، عشق ها و معشوق ها ، در چشیدن هر طعمی ، نه به صرف لذت بردن و لذت رساندن ، بلکه بدلیل حیرانی و سرگردانی .
کودکی را ماند که آدامس بادکنکی را تنها به هوس عکس داخل آن تهیه می کند و پس از بر داشتن عکس آن و دستمالی کردن آدامس ، آنرا دور می اندازد .ما به دستمالی کردن دیگران و سپس دور انداختنشان عادت کرده ایم .
این را می گویم که بهتان بر بخورد : ما به طرز رقت باری پست شده ایم .
و من اکنون چه غریبم اینجا
مثل یک قطره آب
مثل یک تکه ی ابر
مثل یک برگ، که رها شد در باد
و چه سرد است اینجا
مثل احساس درختی، که دلش سوخته است
مثل مرغی، که جا مانده زکوچ
مثل دستان کسی، که ندارد احساس
و چه سخت است در اینجا ماندن
و گویی که زمان، چه عذاب آور و هول انگیز است
و چه خوب است که احساس کنی
که کسی هست که یادت با اوست
و شب و روز دلت همره اوست
و چه زیباست اگر فکر کنی
منتظر باید بود
تا که او برگردد
همیشه منتظرت می مونم
لحظه ای با من باش،
تا از آن لحظه برویم تا گل
که ببندم از نگاه تو به هر ستاره پل
لحظه ای با من باش،
تا که از تو نفسی تازه کنم
یا از آن لحظه ی با تو سفر آغاز کنم
سفری تا ته بیشه های سر سبز خیال
تا به دروازه شهر آرزوهای محال
سفری در خم و پیچ گذر ستاره ها
از میون دشت پر خاطره ی ترانه ها
لحظه ای با من باش،لحظه ای با من باش
لحظه ای با من باش،
تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم
از تو شعر و قصه و ترانه ای سازکنم
شعری هم صدای بارون
رنگ سبز جنگل و آبی دریا
قصه ای به رنگ و عطر
قصه های عشق عاشقای دنیا
از یه لحظه تا همیشه
می شه از تو پر گرفت تا اوج ابرا
کوچه پس کوچه ی شهرو
با خیالت پرسه زد تا مرز فردا
لحظه ای با من باش
روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
انسان با سه بوسه تکمیل می شود:
1-بوسه مادر که با آن پا به عرصه خاکی می گذاری
2- بوسه عشق که یک عمر با آن زندگی می کنی
3- بوسه خاک که با آن پا به عرصه ابدیت می گذاری