عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی.....
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست ......
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است. .....
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی!
روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه
علی ای علی ی دائی، تو چه آفتی خدا را
که به قهقرا فکندی، همه عشق تیم ما را
دل اگر خوره شناسی، به رخ همین علی بین
که خوره گی اش کلافه، بکند من و شما را
مرو ای گدای میدان، ز پی ی گدائی گُل
که گُل بدون زحمت، ندهد کسی گدا را
تو مگر ولی ی توپی، وَ فقیه فوتبالی
که چنین به زیر پایت، بنهاده ای حیا را
ره و رسم رهبری را، ز کدام علی گرفتی
که به اینهمه سماجت، بروی ره خطا را
تو نه اکبری، علی جان، نه چو رهبری، علی جان
چو کنف شدی رها کن، همه این برو بیا را
تو بزرگ وقهرمانی، یَل سابقاً جوانی
ز شکوه ابتدایت، مددی کن انتها را
بنشین کنار و بو کن ، گل ِ گلمحمدی را
به کلام خود قوی کن، دل مهدوی کیا را
برو با علی ی پروین، قدمی بزن صفا کن
که بزرگمرد ورزش، نکند رها صفا را
نظری به باقری کن، که جوانترست اگرچه؛
به لحاظ سنّ بالا، زده از زمین کنارا
تو که گلزن قدیمی، چو پدربزرگ ِ تیمی
بنشین بکن تماشا، نوه ها و بچه ها را
بنشین به عشق تیمت، سر نیمکت و گلیمت
ز گلیم خویش امّا، به برون منه تو پا را
نه برو پی برانکو، نه بشو اسیر رهبر
که همه وطن نخواند، پی رفتنت دعا را
اگرت توان نباشد، که روی به راه تختی
برو لااقل کپی کن، ره و رسم پوریا را
یه روز تو جهنم می بینمت!
آخه هر دومون جهنمی هستیم
تو به جرم دزدیدن قلب من
من به خاطر پرستیدن تو بجای خدا!
یکی بود یکی نبود...
وقتی این یکی بود اون یکی نبود!
وقتی اون یکی بود این یکی نبود...
خلاصه ما هم نفهمیدیم که کی بود و کی نبود
اما فهمیدیم که هیچوقت اون یکی با این یکی نبود!
امان از تنهایی شبهایی که به یاد آن کسی باشی که به یاد تو نباشد و تو رو عاشقانه نخواهد.................................
شاعری یک غزل بهانه کشید
روزا رو مثل شب شبانه کشید
یاد دوران کودکی افتاد
هی زمین و درخت و خانه کشید
حس دلتنگی عجیبی داشت
آه سردی از این زمانه کشید
سالها هی فریب خود را داد
خار را شکل یک جوانه کشید
بارها روی تخت خسته شب
درد و فریاد مخفیانه کشید
دید دیگر نمی شود اما
تاب این اشک را به شانه کشید
مثل آتش به زیر خاکستر
با کمی باد هی زبانه کشید
آخرش سوخت تا برنده شد
سوخت تا از خودش نشانه کشید