حالمان بد نیست ! غم کم می خوریم


کم که نه، هرروز کم کم می خوریم


آب می خواهم سرابم می دهند


عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب


از چه بیدارم نکردی آفتاب؟


خنجری بر قلب بیمارم زدند


بیگناهی بودم و دارم زدند


سنگ را بستند و سگ آزاد شد


یک شبه بیداد آمد ، داد شد


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام


تیشه زد بر ریشه اندیشه ام


عشق اگر این است ، مرتد می شوم


خوب اگر این است ، من بد می شوم


بس کن ای دل نابسامانی بس است‌


کافرم دیگر مسلمانی بس است

دروغ!

روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است
و راست راست توی خیابان راه می رود!
عشق نشسته است کنار خیابان , کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند!
و مرگ , در قالب دخترکی زیبا , گلهای رز زرد می فروشد!
زندگی , در لباس افسر پلیس , برای ماشین های تمدن سوت می زند

و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک , توی سوراخی در زیرشیروانی , از ترس گربه خشونت , قایم شده است!

 

و آدم ها , همان قورباغه های سرگردان مرداب تنهایی هستند
که شاد از شکار مگس های عمرشان شب تا صبح غورغور می کنند  !!!

آبشار!

به آبشار گفتم: توکیستی؟
گفت: اشک کوه!
گفتم: از چه می گرید کوه؟
گفت: از آنجا که به یاد شکم گرسنه طفلی می افتد و اندیشه پدری را به یاد می آورد که چگونه باید آن طفل را سیر کند قلب سنگی اش آزرده می شود و آنقدر می گرید تا آبشار شود.

زندگی و باور!

 زندگی هرگز با باور کنار نمی آید

 اگر تلاش کنی که زندگی را به زور با باورهایت آشتی دهی به

 " غیر ممکن"

 خواهی رسید هرگز چنین چیزی اتفاق نیفتاده0

 ذات پدیده ها حکمی غیر از این می کند.

 باور ها را کنار بگذار و چگونه تجربه کردن را بیاموز!

 

 

 

خیلی تلخه ولی بهش رسیدم

گرمای عشق!

 تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم.

 شاید هیچ اثری براین سرمای زمستانی نداشته باشد؛

 اما...

برای لحظه ای می توانی،

گرمای عشق واقعی را در دستانت حس کنی

بیاموز!

 به چشمانت بیاموز:

 هر کسی ارزش دیدن ندارد!

 به چشمانت بیاموز:

 که به چشم به راه بودن عادت نکند !

 بیاموز:

 که به در خیره نماند!

 به چشمانت بیاموز:

 که برای هر کسی بیخواب نشود!

 به زبانت بیاموز:

 که هر اسمی ارزش جاری شدن ندارد!

 به زبانت بیاموز:

 به هر کسی نگوید دوستت دارم!

 به لبانت بیاموز:

 هر لبی ارزش بوسیدن ندارد!

 به پاهایت بیاموز:

 هر راهی ارزش رفتن ندارد!

 به آن دو بیاموز:

 که به رفتن عادت نکند!

 به اشکهایت؛ آن مروارید ها که بسیار عزیزهستند بیاموز:

 که برای هر کسی نریزند!

 به گیسوانت ؛ آن موج سیاه بیاموز:

 که برای هر کسی افشان نشود!

 به دستانت بیاموز ؛ به آن دو بیاموز:

 که هر دستی ارزش لمس کردن را ندارد!

 به قلبت بیاموز:

 همیشه عاشق باشد و عاشق هر کسی نباشد!

 همیشه عاشق باشد و عاشق هر کسی نباشد!

شوخی!

روز اول گل سرخی برایم آوردی گفتی:

 برای همیشه دوستت دارم.

روز دوم گل زردی برایم آوردی گفتی:

 دوستش دارم!

روز سوم گل سفیدی برایم آوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی:

 مرا ببخش!

                                      فقط یک شوخی بود!

شمع!

 توی تاریکی اتاق یه نقطه روشن دیده می شد.

اون به سمت نقطه روشن حرکت کرد. هر چی نزدیکتر می شد گرما و حرارت رو بیشتر حس می کرد تا بالاخره اونقدر نزدیک شد که می تونست زیبایی بالهای رنگارنگش رو ببینه.

زیبا بود. می دونست زیباست ولی توی اون نور فوق العاده شده بود.

نزدیکتر شد و اونجا شمعی رو دید که گرماش به اندازه عشق بود ودرخشندگیش مثل چشم عاشق.

پروانه کوچولو دیگه نمی تونست از اون گرما و درخشندگی دل بکنه. پس همون جا چرخید و چرخید و چرخید.

ولی اون دیگه زیبایی خودش رو نمی دید. دلیل چرخیدنش فقط و فقط شمع بود؛آخه پروانه کوچولو عاشق شده بود.     

عشق!

عشق یعنی

مستی ودیوانگی

 عشق یعنی

باجهان بیگانگی

 عشق یعنی

شب نخفتن تاسحر

 عشق یعنی

سجده هاباچشم تر

 عشق یعنی

سربه دارآویختن

 عشق یعنی

اشک حسرت ریختن

 عشق یعنی

سوختن وساختن

 عشق یعنی

زندگی راباختن

 عشق یعنی

دیده بردردوختن

 عشق یعنی

درفراقش سوختن

 عشق یعنی

انتظاروانتظار

 عشق یعنی

شمع های سوخته

 عشق یعنی

آتشی افروخته

 عشق یعنی

یک شقایق غرق خون

 عشق یعنی

قطره دردریاشدن

 عشق یعنی

همچو من شیداشدن

 عشق یعنی

قطعه شعری ناتمام

 عشق یعنی

بهترین حسن ختام

 عشق یعنی

تو آ...ام

شراب شعر چشمان تو!

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !

همه اندیشه ام اندیشه فردا است ،

وجودم از تمنای تو سرشار است ،

زمان - در بستر شب - خواب وبیدار است ،

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز ...

خیالم چون کبوترهای وحشی می کنند پرواز ...

رود آنجا که می بافند کولی هاب جادو ، گیسوی شب را ؛

همان جاها ، که شب ها در رواق کهکشان ها عود میسوزاند ؛

همان جاها ، که اخترها ، به بام قصرها ، مشعل می افروزند ؛

همان جاها ، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند ؛

همان جاها ، که پشت پرده شب ،

دختر خورشید فردا را می آرایند ؛

همین فردای افسون ریز رویایی ،

همین فردا که راه خواب من بسته ست ،

همین فردا که روی پرده پندار من پیداست

همین فردا که ما را روز دیدار است !

همین فردا که ما را روز آغوش و نوازشهاست !

همین فردا ، همین فردا...

... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !

زمان ، در بستر شب ، خواب وبیدار است ،

سیاهی تار می بندد ،

چراغ ماه ، لرزان ، از نسیم سرد پاییز است ،

دل بی تاب و بی آرام من ، از شوق لبریز است ،

به هرسو ، چشم من رو می کند : فرداست !

سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند

قناریها سرود صبح می خوانند ...

... من آنجا ، چشم دراه توام ، ناگاه :

تو را ، از دور می بینم که می آیی ،

تو را از دور می بینم که می خندی ،

تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی ،

... نگاهم باز حیران تو خواهد ماند ،

سراپا چشم خواهم شد .

تو را در بازوان خویش خواهم دید !

سر شک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد .

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت :

برایت شعر خواهم خواند ،

برایم شعر خواهی خواند ،

تبسم های شیرین تو را ، با بوسه خواهم چید !

و گر بختم کند یاری ،

در آغوش تو ...

... ای افسوس !

سیاهی تار می بندد ،

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است ،

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز

زمان - در بستر شب - خواب وبیدار است !