دعا!

من از آن ابتدای آشنایی
شدم جادوی موج چشم هایت
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
تو یادت نیست آنجا اولش بود
همان جایی که با هم دست دادیم
همان لحظه سپردم هستیم را
به شهر بی قرار دست هایت
تو رفتی باز هم مثل همیشه
من و یاد تو با هم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن و من
همیشه تشنه شهد صدایت
شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان
همه با هم سلامت می رسانند
هوای آسمان دیده ابری ست
هوای کوچه غرق رد پایت
اگر می ماندی و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت میشد
و فکرش را بکن چه لذتی داشت
شکفتن روی باغ شانه هایت
کتاب زندگی یک قصه دارد
و تو آن ماجرای بی نظیری
و حالا قصه من غصه تست
وشاید غصه من ماجرایت
سفر کردن به شهر دیدگانت
به جان شمعدانی کار من نیست
فقط لطفی کن و دل را بینداز
به رسم یادگاری زیر پایت
شبی پرسیده ام از خود هستیم چیست
به جز اشک و نیاز و یاد و تقدیر
و حالا با صداقت می نویسم
همین هایی که من دارم فدایت
دعایت می کنم خوشبخت باشی
تو هم تنها برای خود دعا کن
الهی گل کند در آسمانها
خلوص غنچه سرخ دعایت

دخترک و پیرمرد!

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟

نه.

ـ مطمئنی؟

* نه!

- چرا گریه می کنی؟

دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

چون قشنگ نیستم!

- قبلا اینو به تو گفتن؟

نه.

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

راست می گی؟

- از ته قلبم.

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد و برای رفتن...

 عصای سفیدش رو بیرون آورد!

سیه چشم!

 سیه چشمی به کار عشق استاد

 به من درس وفا و عشق می داد

 مرا از یاد برد آخر

 ولی من در غیابش عالمی را بردم از یاد

بازم زندگی!

زندگی سه چیز است :

      اشکی که خشک می شود

             لبخندی که محو می شود

                   یادی که می ماند و فراموش نمی شود!

زندگی!

آتش افتاد به باغ
خشک و تر باهم سوخت
من خودم می دیدم
بعضی از آدم ها ، مثل همه می گفتند
زندگی خواستن و داشتن است
لیک دیدم همه
زندگی ساختن و سوختن است
لب خود دوختن است
نا شکیبا شدن از خاطره های شیرین
که گذشتند همه
باز نمی گردد هیچ
زندگی باختن است
به کجا خواهی رفت چه کسی می گوید؟

من!

 یک نفر....

 یک جایی...

تمام رویاهایش به لبخند توست و زمانی که به تو فکر می کنه احساس می کنه که زندگی واقعآ با ارزشه

 پس هرگاه احساس تنهایی کردی این حقیقت رو به خاطر داشته باش:

 یک نفر ...

یک جایی...

در حال فکر کردن به توست!

 اونم منم

بیم!

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

 

 

به امید تو تنهام نذار خدا

دل!

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

 

چه قشنگ!

کاش منم می تونستم ساکت باشم ولی این دل آروم نمیشه! 

من هم!

 میگویمت دوستت دارم ، میگوئی من هم!

 میگویمت میخواهمت ، میگوئی من هم!

 نگاهت که میکنم خالی میشوم از دنیا...از خودم!

 زمان گم میشود در من...در ما...من هم!

 لبهایت را که دارم چیزی نمیخواهم از خدا...

چرا!

 راستی...خدایا چرا زمان هیچگاه نمی ایستد؟

 روبرویم که نشستی میبینمت اما نیستم...

میشنومت اما نیستم...

هستم اما نیستم!

 چقدر یک نفر میتواند از نبودنش شاد باشد؟؟؟

انعطاف!

انسان نرم و لطیف زاده می شود
و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود.
گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند
و به هنگام مرگ خشک و شکننده.
پس هرکه سخت و خشک است
مرگش نزدیک شده
و هرکه نرم و انعطاف پذیر
سرشار از زندگی است.
سخت و خشک - می شکند.
نرم و انعطاف پذیر- باقی می ماند.
 
 
کتاب:"  تائو-ت-چینگ  "