خاطره ها!

چه قدر از امروز دورم!

 

در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دَهر


با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد


عشقها می میرند، رنگها رنگ دگر می گیرند


و فقط خاطره هاست


که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده بجا می ماند

عشق

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود.

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم

مرا فریاد کن.

 

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دست هایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرود ها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند.

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

تنها یک سقوط است که جاذبه زمین مسول آن نیست،

فرو افتادن در عشق

یک با یک!

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود ...


و دستانش به زیر پوششی از گرد ...
پنهان بود ....


........ ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند ....
وان یک ... گوشه ای دیگر
« جوانان » را ورق می زد .......


برای آنکه بیخود ...های و هو می کرد و ..... با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد ......


با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
« یک با یک برابر هست ...»


از میان ِ جمع شاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفرباید بپاخیزد
به آرامی سخن سر داد :


تساوی اشتباهی فاحش ومحض است ...


معلم
مات بر جا ماند .


و او پرسید :


اگر یک فرد انسان واحد یک بود .... آیا باز ......... یک با یک برابر بود ؟


سکوت مدهشی بود و ... سوالی سخت .... !!


معلم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود .


و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت
بالا بود ...
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود ... !؟؟


اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ،
چون قرص مه می داشت
بالا بود ....
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ... !؟


اگر یک فرد انسان واحد یک بود .....
این تساوی زیر و رو می شد !!!


حال می پرسم :
یک اگر با یک برابر بود ...


نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟


یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ........؟


یک اگر با یک برابر بود ...!
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟


یک اگر با یک برابر بود .....
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :

یک با یک برابر .... نیست .........

اگر چه...

اگر چه او در کنارم است

اگر چه قلبم برای او می تپد

اگر چه او به من امید می دهد

اگر چه او مرا دلداری می دهد

ولی آسمان آبی نیست...

آری!

شبی پرسیدمش با بی قراری

به غیر از من کسی را دوست داری؟

ز چشمانش ز شرم اشک شد جاری

میان گریه هایش گفت آری

 

میمیرم برات!

میمیرم برات

نمی دونستی میمیرم بی تو بدونه چشات

رفتی از برم

نمی دونستی که دلم بسته به سازه صدات

آرزومه که نمی دونستی که من میمیرم برات میمیرم برات

عاشقم هنوز

نمی خوام که بمونی بسوزی به سازه دلم

گفتی من میرم

نمی تونستی بری به فرداها گله خوشگلم

برو راهی نیست تا فرداها یاره خوشگلم

بمون با دلم

سفرت به خیر

اگه میری از اینجا تک و تنها به یه شهره دور

برو که رفتن بدونه ما میرسه به یه دنیا نور

برو که رفتن بدونه ما میرسه به یه دنیا نور

به یه دنیا نور

سفرت به خیر

برو گر شکستی ز من میتونی دوباره بساز

با دلی شکسته و نا امید تو بازم بساز

با دلی شکسته و نا امید تو بازم بساز

تو بازم بساز

نمیخوام بیای

نمیخوام میونه تاریکیه من تو حروم بشی

نمیخوهم ازت

نمیخوام مثه یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تا تو بزرگی  که میخوام فقط آزروم بشی

نمیخوام بیای

نمیخوام میونه تاریکیه من تو حروم بشی

نمیخوام ازت

نمیخوام مثه یه شمع بسوزی برام تو حروم بشی

برو تا تو بزرگی  که میخوام فقط آزروم بشی

آزروم بشی

 

روح!

نیمه شب بود و غمی تازه نفس

ره خوابم زد و ماندم بیدار٬ 

ریخت از پرتو لرزنده شمع

سایه دسته گلی بر دیوار،

همه گل بود ولی رنگ نداشت

سایه ای مضطرب و لرزان بود،

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه

گوییا:مرده سر گردان بود،

شمع خاموش شد از تندی باد

اثر از سایه به دیوار نماند!

کس نپرسید کجا رفت؟که بود؟

که دمی چند در اینجا گذراند؟

این منم خسته در این کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست؟

من اگر سایه خویشم یارب!

روح آواره من کیست؟ کجاست؟

ایستگاه!

 زندگی 3 ایستگاه داره

 1. تولد

           2.عشق

                    3.مرگ...

 آقا ایستگاه دوم نگه دار بقیه اش رو پیاده میرم !!!!

آب و ماهی!

 ماهی به آب گفت : تو نمیتونی اشکای منو ببینیی , چون من توی آبم...

 آب جواب داد اما من میتونم اشکای تو رو احساس کنم چون تو توی قلب منی