سکوت شب!

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران میکردند !

...!

وتو در میان درختان و سایه روشن زمین و صدای زمزمه ی آب قدم بر می داری و من اینجا آرام در خویش فرو رفته ام وپرنده ی روحم را پرواز می آموزم.

آنجا که باد تنت را از میان لایه های چروک خورده ی پیرهنت می نوازد دستان من همراه اوست و منم آن شاخه ی درختی که چشمان زیبای تو را از دستان سوزان آفتاب در امان می دارد. شاید هم کودکی باشم که یاری تو را می خواهد تا قایق کوچک کاغذی اش را از چنگال بی رحم آب نجات دهی.

. . .

و گاه آرام و تنها در میان سبزه ها می نشینی در این میان گاهی نیز به آسمان نگاه کن، شاید من آن ستاره ای باشم که دستان پر نور خورشید یارای دیدنش را از تو دزدیده یا شاید پرنده ای که در برابر دیدگان تو به دلربایی بر آمده است.

پس ای بهترین بهترین من هرگز فراموشم نکن

رمز نگاه!

از خداوند بخواه چشمانت مشتاق دیدگانی باشد که رمز نگاهت را بفهمد!