توی تاریکی اتاق یه نقطه روشن دیده می شد.
اون به سمت نقطه روشن حرکت کرد. هر چی نزدیکتر می شد گرما و حرارت رو بیشتر حس می کرد تا بالاخره اونقدر نزدیک شد که می تونست زیبایی بالهای رنگارنگش رو ببینه.
زیبا بود. می دونست زیباست ولی توی اون نور فوق العاده شده بود.
نزدیکتر شد و اونجا شمعی رو دید که گرماش به اندازه عشق بود ودرخشندگیش مثل چشم عاشق.
پروانه کوچولو دیگه نمی تونست از اون گرما و درخشندگی دل بکنه. پس همون جا چرخید و چرخید و چرخید.
ولی اون دیگه زیبایی خودش رو نمی دید. دلیل چرخیدنش فقط و فقط شمع بود؛آخه پروانه کوچولو عاشق شده بود.
سلام مطالبتو خوندم خوشم اومد دوست دارم با هم در تماس باشیم . به من سر بزن.خوشحال می شم.
موفق باشی
سلام خیلی خوب بود موفق باشین منم اپ کردم سر بزنید خوشحال میشم یا علی خداحافظ.
داستان کهن عشق. قشنگ بود. شعر دوست داشتی سربزن