خاطره

  دفتر وجودمان را ورق می زنم و عاشقانه ها را می بینم که در قلبهامان حک شده اند. لحظه های زیبا را می بینم و یادگارهای تلخ را.

همچنان ورق می زنم. تنها چیزی که می شود به خاطر سپرد عشق است و عشق. ایثار است و مهربانی. و لحظه های غم و اندوه فقط جلوه ی لحظه های با هم بودن را زیاد می کنند. 

نگا ه می کنم و لحظه های شیرینمان را از خاطر می گذرانم. ورق می زنم و می زنم و نا گاه به صفحه آخر می رسم ولی اشک دیگر امانم نمی دهد. در میان تاری دیدگان و نمناکی صورت جمله ها را می خوانم.شوری قطره های اشکم را احساس می کنم و سنگینی جاذبه زمین را در برابر باران چشمانم. و باور نمی کنم برگهای سفید و درخشان دفتر این همه سیاهی و ظلمت را در خود جای داده اند.

هر حرف به شکنجه ای مبدل شده و هر جمله تیغی ست که بر اندامم کشیده می شود.

قلبم را نگاه میکنم و تپیدنش را ؛ که با هر ضربه نام تو را بر جاده رگ ها می سپارد. دفتر را می بندم و منتظر می مانم. آن قدر منتظر می مانم تا غبار زمان در های گشوده ی بی اعتمادی را ببندد. دری که خود آن را گشودم. چشم بسته و بی اختیار.

        

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد