آبشار!

به آبشار گفتم: توکیستی؟
گفت: اشک کوه!
گفتم: از چه می گرید کوه؟
گفت: از آنجا که به یاد شکم گرسنه طفلی می افتد و اندیشه پدری را به یاد می آورد که چگونه باید آن طفل را سیر کند قلب سنگی اش آزرده می شود و آنقدر می گرید تا آبشار شود.

زندگی و باور!

 زندگی هرگز با باور کنار نمی آید

 اگر تلاش کنی که زندگی را به زور با باورهایت آشتی دهی به

 " غیر ممکن"

 خواهی رسید هرگز چنین چیزی اتفاق نیفتاده0

 ذات پدیده ها حکمی غیر از این می کند.

 باور ها را کنار بگذار و چگونه تجربه کردن را بیاموز!

 

 

 

خیلی تلخه ولی بهش رسیدم

گرمای عشق!

 تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم.

 شاید هیچ اثری براین سرمای زمستانی نداشته باشد؛

 اما...

برای لحظه ای می توانی،

گرمای عشق واقعی را در دستانت حس کنی