و من اکنون چه غریبم اینجا
مثل یک قطره آب
مثل یک تکه ی ابر
مثل یک برگ، که رها شد در باد
و چه سرد است اینجا
مثل احساس درختی، که دلش سوخته است
مثل مرغی، که جا مانده زکوچ
مثل دستان کسی، که ندارد احساس
و چه سخت است در اینجا ماندن
و گویی که زمان، چه عذاب آور و هول انگیز است
و چه خوب است که احساس کنی
که کسی هست که یادت با اوست
و شب و روز دلت همره اوست
و چه زیباست اگر فکر کنی
منتظر باید بود
تا که او برگردد
همیشه منتظرت می مونم