انتظار

و من اکنون چه غریبم اینجا

    مثل یک قطره آب

    مثل یک تکه ی ابر

    مثل یک برگ، که رها شد در باد

و چه سرد است اینجا

    مثل احساس درختی، که دلش سوخته است

    مثل مرغی، که جا مانده زکوچ

    مثل دستان کسی، که ندارد احساس

و چه سخت است در اینجا ماندن

و گویی که زمان، چه عذاب آور و هول انگیز است

و چه خوب است که احساس کنی

    که کسی هست که یادت با اوست

    و شب و روز دلت همره اوست

و چه زیباست اگر فکر کنی

    منتظر باید بود

                     تا که او برگردد

همیشه منتظرت می مونم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد