بهره از زندگی!

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود 

 نوبت به او رسید. از او پرسیدند : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟

 گفت : میخواهم به دیگران یاد بدهم.

 پذیرفته شد.

 چشمانش را بست. باز کرد. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهی رخ داده . من که این را نخواسته بودم.

 سالها گذشت.

 روزی داغی اره را روی کمر خود حس کرد. با خود گفت : و این چنین عمر به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.

 با فریادی غمبار سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد ، به هوش آمد.

 حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود!

نظرات 1 + ارسال نظر
یاشار جمعه 21 مهر 1385 ساعت 16:29 http://cheshmha.blogsky.com

سلام
قشنگه
باز هم سعی کن
بیشتر مطالعه کن
اگه برای تبادل لینک آماده ای بسم الله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد