همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود
نوبت به او رسید. از او پرسیدند : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
گفت : میخواهم به دیگران یاد بدهم.
پذیرفته شد.
چشمانش را بست. باز کرد. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهی رخ داده . من که این را نخواسته بودم.
سالها گذشت.
روزی داغی اره را روی کمر خود حس کرد. با خود گفت : و این چنین عمر به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.
با فریادی غمبار سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد ، به هوش آمد.
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود!
سلام
قشنگه
باز هم سعی کن
بیشتر مطالعه کن
اگه برای تبادل لینک آماده ای بسم الله