شیشه!

شیشه ای می شکند ...

یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟

مادری می گوید...شاید این رفع بلاست

یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،

 عابری خنده کنان می آمد..

 تکه ای از آن را بر می داشت...

 مرحمی بر دل تنگم می شد...

 اما امشب دیدم...

 هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد