دل!

برای هزارمین بار پرسید:

تاحالا شده من دلت را بشکنم؟

منم برای هزارمین بار به دروغ گفتم نه هیچ وقت تا مبادا دلش بشکنه!!!

!!!

خوشا آنان که در گهواره مردند!

تنها یک سقوط است که جاذبه زمین مسول آن نیست،

فرو افتادن در عشق

یک با یک!

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود ...


و دستانش به زیر پوششی از گرد ...
پنهان بود ....


........ ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند ....
وان یک ... گوشه ای دیگر
« جوانان » را ورق می زد .......


برای آنکه بیخود ...های و هو می کرد و ..... با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد ......


با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
« یک با یک برابر هست ...»


از میان ِ جمع شاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفرباید بپاخیزد
به آرامی سخن سر داد :


تساوی اشتباهی فاحش ومحض است ...


معلم
مات بر جا ماند .


و او پرسید :


اگر یک فرد انسان واحد یک بود .... آیا باز ......... یک با یک برابر بود ؟


سکوت مدهشی بود و ... سوالی سخت .... !!


معلم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود .


و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت
بالا بود ...
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود ... !؟؟


اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ،
چون قرص مه می داشت
بالا بود ....
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ... !؟


اگر یک فرد انسان واحد یک بود .....
این تساوی زیر و رو می شد !!!


حال می پرسم :
یک اگر با یک برابر بود ...


نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟


یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ........؟


یک اگر با یک برابر بود ...!
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟


یک اگر با یک برابر بود .....
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :

یک با یک برابر .... نیست .........

اگر چه...

اگر چه او در کنارم است

اگر چه قلبم برای او می تپد

اگر چه او به من امید می دهد

اگر چه او مرا دلداری می دهد

ولی آسمان آبی نیست...

ایستگاه!

 زندگی 3 ایستگاه داره

 1. تولد

           2.عشق

                    3.مرگ...

 آقا ایستگاه دوم نگه دار بقیه اش رو پیاده میرم !!!!

آب و ماهی!

 ماهی به آب گفت : تو نمیتونی اشکای منو ببینیی , چون من توی آبم...

 آب جواب داد اما من میتونم اشکای تو رو احساس کنم چون تو توی قلب منی 

بهره از زندگی!

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود 

 نوبت به او رسید. از او پرسیدند : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟

 گفت : میخواهم به دیگران یاد بدهم.

 پذیرفته شد.

 چشمانش را بست. باز کرد. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهی رخ داده . من که این را نخواسته بودم.

 سالها گذشت.

 روزی داغی اره را روی کمر خود حس کرد. با خود گفت : و این چنین عمر به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.

 با فریادی غمبار سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد ، به هوش آمد.

 حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود!

سکوت شب!

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران میکردند !

رمز نگاه!

از خداوند بخواه چشمانت مشتاق دیدگانی باشد که رمز نگاهت را بفهمد!