دزدی!

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد.

بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد.

 پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخش!

پل!

دختران روستا به شهر فکر می کنند! دختران شهر در آرزوی روستا می میرند!
مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند! مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند!
کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد

تنهایی!

گاهی تنهایی آنقدر قیمتی است که در را نمی گشایم،

                                      حتی برای

                                                         تو

                             که سال ها منتظرت بودم

شیشه!

شیشه ای می شکند ...

یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟

مادری می گوید...شاید این رفع بلاست

یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست،

 عابری خنده کنان می آمد..

 تکه ای از آن را بر می داشت...

 مرحمی بر دل تنگم می شد...

 اما امشب دیدم...

 هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟!

صادقانه!

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند، یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آنها به استاد گفتند: "ما به شهر دیگری رفته بودیم که در مسیر برگشت، لاستیک خودرو مان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم"

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

چهار دانشجو، روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.

آنها به اولین مسئله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

« کدام لاستیک پنچر شده بود؟»

ایمان!

روزی روزگاری، اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی:

 ایمان

تبسم!

ما را به جرم شیشه بودن شکستن........

چون

 به روی سنگ تبسم کردیم!

غریب!

غربت را نباید در الفبای شهر غروب جستجو کرد!

همین که عزیزت نگاهش را به دیگری فروخت

غریبی !

عشق از ژرفای خود آگاه نمی شود جز در لحظه ی جدایی .

                                                                                 جبران خلیل جبران

جوانی!

بزرگی را گفتم زندگی چند بخش است ؟

گفت دو بخش : کودکی و پیری......

 گفتم پس جوانی چه شد؟؟ ...

 گفت:

 با عشق ساخت ، با بی وفایی سوخت ، با جدایی مرد