لعل سیراب بخون تشنه لب یار منست
وز پی دیدن او دادن جان کار منست
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار منست
ساروان رخت بدروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار منست
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار منست
طبله عطر گل و زلف عبیر افشانش
فیض یک شمه زبوی خوش عطار منست
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کاب گلزار تو از اشک چو گلنار منست
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار مسنت
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار منست
تولدت مبارک یار شیرین سخن نادره گفتار من!
برام نوشت:
جایی هست که جز تو هیچ کس نمیتواند آن را پر کند و کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجامش نیست.
(اسکاول شین)
برای یه لحظه از خودبیخود و سرمست از غرور شدم که یهو زمزمه کردم:
آنجا که تو فرعون زمانی در تیررس باد خزانی!
امروز که تو با مرد دیگری هستی من هم مرد دیگری شده ام. تنها فرق من با او این است که تو در من گذشتهء خودت را می بینی و در او آینده ات را.
هشت سال بعد تو زن دیگری خواهی شد که در مرد دیگری نیز گذشته ات را خواهی دید. آنروز می بینی که من و تو و تمام آدمهای دیگر همه یکی هستیم، و عشق توهمِ انتخابِ یکی است برای تجسم آنچه که دوست داریم. آنروز بیا و کنارم بنشین تا با هم گذشته ها را مرور کنیم. کمی می خندیم، اشک می ریزیم، و به چینهای صورتِ دیگری نگاه می کنیم، تا در آنها شبهایی را که به هم فکر می کردیم بشماریم.
در دیاری به نام عشق کوهیست به نام محبت!
در این کوه رودیست به نام صفا!
در این رود آبراهی میرود به نام وفا!
سر انجام این آبراه به آبگیری میریزد به نام...
وداع!
ازم پرسید: به خاطر کی زنده هستی؟
با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم به خاطر تو بهش گفتم به خاطر هیچکس!
پرسید: پس به خاطر چی زنده هستی؟
با اینکه دلم داد میزد به خاطر دل تو با یه بغض غمگین گفتم به خاطر هیچی!
ازش پرسیدم: تو به خاطر چی زنده هستی؟
در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود گفت: به خاطر کسی که به خاطر هیچی زندست!
اندر عشق تو ام نصیحت و پند چه سود؟
زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود؟
گویند مرا که بند در پاش نهید
دیوانه دل است پای در بند چه سود؟