شراب شعر چشمان تو!

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !

همه اندیشه ام اندیشه فردا است ،

وجودم از تمنای تو سرشار است ،

زمان - در بستر شب - خواب وبیدار است ،

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز ...

خیالم چون کبوترهای وحشی می کنند پرواز ...

رود آنجا که می بافند کولی هاب جادو ، گیسوی شب را ؛

همان جاها ، که شب ها در رواق کهکشان ها عود میسوزاند ؛

همان جاها ، که اخترها ، به بام قصرها ، مشعل می افروزند ؛

همان جاها ، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند ؛

همان جاها ، که پشت پرده شب ،

دختر خورشید فردا را می آرایند ؛

همین فردای افسون ریز رویایی ،

همین فردا که راه خواب من بسته ست ،

همین فردا که روی پرده پندار من پیداست

همین فردا که ما را روز دیدار است !

همین فردا که ما را روز آغوش و نوازشهاست !

همین فردا ، همین فردا...

... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !

زمان ، در بستر شب ، خواب وبیدار است ،

سیاهی تار می بندد ،

چراغ ماه ، لرزان ، از نسیم سرد پاییز است ،

دل بی تاب و بی آرام من ، از شوق لبریز است ،

به هرسو ، چشم من رو می کند : فرداست !

سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند

قناریها سرود صبح می خوانند ...

... من آنجا ، چشم دراه توام ، ناگاه :

تو را ، از دور می بینم که می آیی ،

تو را از دور می بینم که می خندی ،

تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی ،

... نگاهم باز حیران تو خواهد ماند ،

سراپا چشم خواهم شد .

تو را در بازوان خویش خواهم دید !

سر شک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد .

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت :

برایت شعر خواهم خواند ،

برایم شعر خواهی خواند ،

تبسم های شیرین تو را ، با بوسه خواهم چید !

و گر بختم کند یاری ،

در آغوش تو ...

... ای افسوس !

سیاهی تار می بندد ،

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است ،

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز

زمان - در بستر شب - خواب وبیدار است !

 

با من!

      گل من باش یارا!

 خار با من.
      رخ از تو

 دولت دیدار با من.
      تو مهری
 من زمین بی قرار
 به دورت ((گردش بسیار)) با من.
      شمار بوسه را از کام من خواه
 لب شیرین زتو

      مقدار با من.
تو در خواب گران آسوده تا صبح
      به شب ها دیدهء بیدار با من.
 لبم در بوسه بازی با لبت گفت:
      خموشی از تو و  گفتار با من!

می!

خدایا! درد عشق امشب تو قلبم آشیون کرده 

به می محتاجه محتاجم که می درمون هر درده

 

انتظار!

دیگه بسه دیگه بسه انتظار

ابر رحمت به سر دنیا ببار

شب تار شب تار شب تار

آسمون!یارمو بردار و بیار

تو!

تو شمع کاشانه

منم چو پروانه

دلم به زلف توست

مزن بر او شانه

ساحل آرامش!

ای ساحل آرامشم

سوی تو پر می کشم

از دوریت در آتشم

در آتشم یارا

افق روشن

 روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

 و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

 روزی که کمترین سرود بوسه است

 و هر انسان

  برای هر انسان

  برادریست.

 روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

 قفل افسانه ایست

 و قلب برای زندگی بس است.

 روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

 تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

 روزی که آهنگ هر حرف زندگیست

 تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم.

 روزی که هر لب ترانه ایست

 تا کمترین سرود بوسه باشد.

 روزی که تو بیایی؛ برای همیشه بیایی

 و مهربانی با زیبایی یکسان شود؛

 روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...

   .....................................        

 ومن آن روز را انتظار می کشم

 حتی روزی

  که دیگر

  نباشم.

  

دریا و موج!

 تو دریایی و من موجی اسیرم

 که می خواهم در آغوشت بمیرم

 بیا دریای من آغوش بر کش

  نمی خواهم جدا از تو بمیرم

عقل و عشق

به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست

مگر بلند شود دست و تازیانه عشق

رهایی!

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو

به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی