روزگاریست...!

روزگاریست همه عرض بدن می خواهند

 همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند

 دیو هستند ولی مثل پری می پوشند

 گرگ هایی که لباس پدری می پوشند

 آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند

 عشق ها را همه با دور کمر می سنجند

 خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد

 عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

شهر شما!

روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه

 

کوچ!

نیاد یه روز که بشنوم ترانه کوچ تورو

بگی به من: خسته شدم همسفرم تنها برو

علی دایی!

علی ای علی ی دائی، تو چه آفتی خدا را
که به قهقرا فکندی، همه عشق تیم ما را

دل اگر خوره شناسی، به رخ همین علی بین
که خوره گی اش کلافه، بکند من و شما را

مرو ای گدای میدان، ز پی ی گدائی گُل
که گُل بدون زحمت، ندهد کسی گدا را

تو مگر ولی ی توپی، وَ فقیه فوتبالی
که چنین به زیر پایت، بنهاده ای حیا را

ره و رسم رهبری را، ز کدام علی گرفتی
که به اینهمه سماجت، بروی ره خطا را

تو نه اکبری، علی جان، نه چو رهبری، علی جان
چو کنف شدی رها کن، همه این برو بیا را

تو بزرگ وقهرمانی، یَل سابقاً جوانی
ز شکوه ابتدایت، مددی کن انتها را

بنشین کنار و بو کن ، گل ِ گل‌محمدی را
به کلام خود قوی کن، دل مهدوی کیا را

برو با علی ی پروین، قدمی بزن صفا کن
که بزرگمرد ورزش، نکند رها صفا را

نظری به باقری کن، که جوانترست اگرچه؛
به لحاظ سنّ بالا، زده از زمین کنارا

تو که گلزن قدیمی، چو پدربزرگ ِ تیمی
بنشین بکن تماشا، نوه ها و بچه ها را

بنشین به عشق تیمت، سر نیمکت و گلیمت
ز گلیم خویش امّا، به برون منه تو پا را

نه برو پی برانکو، نه بشو اسیر رهبر
که همه وطن نخواند، پی رفتنت دعا را

اگرت توان نباشد، که روی به راه تختی
برو لااقل کپی کن، ره و رسم پوریا را

 

http://azad.gooya.com/sports/archives/049297.php

تو نتونستی بفهمی که وفا خریدنی نیست

چینیه شکسته دل دیگه پیوند شدنی نیست

نشانه!

شاعری یک غزل بهانه کشید

روزا رو مثل شب شبانه کشید

یاد دوران کودکی افتاد

هی زمین و درخت و خانه کشید

حس دلتنگی عجیبی داشت

آه سردی از این زمانه کشید

سالها هی فریب خود را داد

خار را شکل یک جوانه کشید

بارها روی تخت خسته شب

درد و فریاد مخفیانه کشید

دید دیگر نمی شود اما

تاب این اشک را به شانه کشید

مثل آتش به زیر خاکستر

با کمی باد هی زبانه کشید

آخرش سوخت تا برنده شد

سوخت تا از خودش نشانه کشید

 

رفتم!

رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم

با تو هستم هر کجا هستم 

از عشق تو جاودان ماند ترانه من

با یاد تو زنده ام عشقت بهانه من

پیدا شو چو ماه نو گاهی به خانه من

تا ریزد گل از رخت در آشیانه من

رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم

با تو هستم هر کجا هستم 

آهم را می شنیدی به حاله زارم می رسیدی

نازت را می خریدم تو نازه من را می کشیدی

به خدا که تو از نظرم نروی

چو روم ز برت ز برم نروی

رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم

با تو هستم هر کجا هستم 

اگر مراد ما برآید چه شود

شبه فراق ما سرآید چه شود

به خدا کس ز حاله من خبر نشد

که بجز غم نصیبم از سفر نشد

نروی ای نفس ز پیشه چشمه من

که به چشمم بهجز تو جلوه گر نشد

رفتم رفتم رفتمو بار سفر بستم

با تو هستم هر کجا هستم 

رفتم رفتم رفتم رفتم رفتم رفتم

 

 

 

 

فریاد

آنچه من دارم فقط یک صداست

تا با آن گره های کور دروغ را بگشایم

و با آن صداقت را فریاد بزنم.

ما برای فرار از تنها ماندن باید دوست بداریم

باید یکدیگر را دوست بداریم

وگرنه خواهیم مرد.

حالمان بد نیست ! غم کم می خوریم


کم که نه، هرروز کم کم می خوریم


آب می خواهم سرابم می دهند


عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب


از چه بیدارم نکردی آفتاب؟


خنجری بر قلب بیمارم زدند


بیگناهی بودم و دارم زدند


سنگ را بستند و سگ آزاد شد


یک شبه بیداد آمد ، داد شد


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام


تیشه زد بر ریشه اندیشه ام


عشق اگر این است ، مرتد می شوم


خوب اگر این است ، من بد می شوم


بس کن ای دل نابسامانی بس است‌


کافرم دیگر مسلمانی بس است

عشق!

عشق یعنی

مستی ودیوانگی

 عشق یعنی

باجهان بیگانگی

 عشق یعنی

شب نخفتن تاسحر

 عشق یعنی

سجده هاباچشم تر

 عشق یعنی

سربه دارآویختن

 عشق یعنی

اشک حسرت ریختن

 عشق یعنی

سوختن وساختن

 عشق یعنی

زندگی راباختن

 عشق یعنی

دیده بردردوختن

 عشق یعنی

درفراقش سوختن

 عشق یعنی

انتظاروانتظار

 عشق یعنی

شمع های سوخته

 عشق یعنی

آتشی افروخته

 عشق یعنی

یک شقایق غرق خون

 عشق یعنی

قطره دردریاشدن

 عشق یعنی

همچو من شیداشدن

 عشق یعنی

قطعه شعری ناتمام

 عشق یعنی

بهترین حسن ختام

 عشق یعنی

تو آ...ام