فرهاد!

 فرهادم و سوز عشق شیرین دارم

 امید لقا یار دیرین دارم

 طاقت ز کفم رفت و ندانم چه کنم

 یادش همیشه در دل غمگین دارم

زندگی.عشق.عقل.مرگ

زندگی گفت: که آخر چه بود حاصل من

عشق فرمود: تا چه بگوید این دل من

عقل نا لید: کجا حل شود این مشکل من

مرگ خندید: در این خانه ی ویرانه ی من

تقدیم به "ه.ق"

                                                                      عزیزم تولدت مبارک

                                                                      

 

 

آبی عشق!

 با آبی عشق پر گشودن زیباست

         هر لحظه به یاد تو سرودن زیباست

               منظورم از این ترانه می دانی چیست؟!

                         یعنی که همیشه با تو بودن زیباست

 

 

 

*!

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مرد است در کمند غزال 

صبحدم مرغ چمن با گل نو خواسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

بی تو!

 روی بخار شیشه

 نوشتم این زمستون

بی تو بهار نمیشه

!!!!

بسوزان

شعرهایم را بسوزان

خاطرات عمر شیرین مرا

یادبود عشق دیرین مرا

در سکوت بی سرانجام بیابان

آتشی از استخوانم برفروزان

در میان بوته های خشک بی جان

در غبار آسمان گرد بیابان

بسوزان،بسوزان

شعرهایم را بسوزان

برگ برگ خاطراتم را بسوزان

تا نماند قصه ای از آشنایی

تا شود خاموش فریاد جدایی

تا نماند دیگر از من یادگاری

در خزانی یا بهاری

یاران!

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست، بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست، چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم، طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بودقیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

"ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

 

انتظار

و من اکنون چه غریبم اینجا

    مثل یک قطره آب

    مثل یک تکه ی ابر

    مثل یک برگ، که رها شد در باد

و چه سرد است اینجا

    مثل احساس درختی، که دلش سوخته است

    مثل مرغی، که جا مانده زکوچ

    مثل دستان کسی، که ندارد احساس

و چه سخت است در اینجا ماندن

و گویی که زمان، چه عذاب آور و هول انگیز است

و چه خوب است که احساس کنی

    که کسی هست که یادت با اوست

    و شب و روز دلت همره اوست

و چه زیباست اگر فکر کنی

    منتظر باید بود

                     تا که او برگردد

همیشه منتظرت می مونم

با من باش

لحظه ای با من باش،

تا از آن لحظه برویم تا گل

که ببندم از نگاه تو به هر ستاره پل

لحظه ای با من باش،

تا که از تو نفسی تازه کنم

یا از آن لحظه ی با تو سفر آغاز کنم

سفری تا ته بیشه های سر سبز خیال

تا به دروازه شهر آرزوهای محال

سفری در خم و پیچ گذر ستاره ها

از میون دشت پر خاطره ی ترانه ها

لحظه ای با من باش،لحظه ای با من باش

لحظه ای با من باش،

تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم

از تو شعر و قصه و ترانه ای سازکنم

شعری هم صدای بارون

رنگ سبز جنگل و آبی دریا

قصه ای به رنگ و عطر

قصه های عشق عاشقای دنیا

از یه لحظه تا همیشه

می شه از تو پر گرفت تا اوج ابرا

کوچه پس کوچه ی شهرو

با خیالت پرسه زد تا مرز فردا

لحظه ای با من باش