کوچه های بی کسی!

مانده ام در کوچه های بی کسی

سنگ قبرم را نمیسازد کسی

مردم و خاکسترم را باد برد

بهترین یارم مرا از یاد برد

سخنی نیست

چه بگویم سخنی نیست
می وزد از سر امید نسیمی
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست !

چه بگویم سخنی نیست

پشت درهای فرو بسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش نشسته ست ......
...
ور نسیمی جنبد

به رهش نجوا را
نارونی نیست .

چه بگویم ؟

سخنی نیست ....

زرد است که لبریز حقایق شده است

تلخ است که با درد موافق شده است

 شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی

پاییز بهاری است که عاشق شده است

ماهی!

چشای آبی تو مثه یه دریا میمونه

دل خسته منم مثه یه ماهی میمونه

ماهی خسته من میخواد تو دریا بمونه

ماهی دوست داره خونَش همیشه تو دریا باشه

بوسه بر موج بزنه کناره ماهیا باشه

ماهی خسته من بذار تو دریا بمونه

ماهی اگه تنها باشه خسته و دلگیر میشه

ماهی تو دریا نباشه اسیره ماهیگیر میشه

نکنه یکی بیاد چشماتو از من بگیره

ماهیه دل بمیره دریاتو ماتم بگیره

ماهیه خسته من نذار که تنها بمونه

ماهی خسته من بذار تو دریا بمونه

ماهی خسته من میخواد تو دریا بمونه

خاطره ها!

چه قدر از امروز دورم!

 

در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دَهر


با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد


عشقها می میرند، رنگها رنگ دگر می گیرند


و فقط خاطره هاست


که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده بجا می ماند

عشق

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود.

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم

مرا فریاد کن.

 

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دست هایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرود ها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند.

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

آری!

شبی پرسیدمش با بی قراری

به غیر از من کسی را دوست داری؟

ز چشمانش ز شرم اشک شد جاری

میان گریه هایش گفت آری

 

میمیرم برات!

میمیرم برات

نمی دونستی میمیرم بی تو بدونه چشات

رفتی از برم

نمی دونستی که دلم بسته به سازه صدات

آرزومه که نمی دونستی که من میمیرم برات میمیرم برات

عاشقم هنوز

نمی خوام که بمونی بسوزی به سازه دلم

گفتی من میرم

نمی تونستی بری به فرداها گله خوشگلم

برو راهی نیست تا فرداها یاره خوشگلم

بمون با دلم

سفرت به خیر

اگه میری از اینجا تک و تنها به یه شهره دور

برو که رفتن بدونه ما میرسه به یه دنیا نور

برو که رفتن بدونه ما میرسه به یه دنیا نور

به یه دنیا نور

سفرت به خیر

برو گر شکستی ز من میتونی دوباره بساز

با دلی شکسته و نا امید تو بازم بساز

با دلی شکسته و نا امید تو بازم بساز

تو بازم بساز

نمیخوام بیای

نمیخوام میونه تاریکیه من تو حروم بشی

نمیخوهم ازت

نمیخوام مثه یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تا تو بزرگی  که میخوام فقط آزروم بشی

نمیخوام بیای

نمیخوام میونه تاریکیه من تو حروم بشی

نمیخوام ازت

نمیخوام مثه یه شمع بسوزی برام تو حروم بشی

برو تا تو بزرگی  که میخوام فقط آزروم بشی

آزروم بشی

 

روح!

نیمه شب بود و غمی تازه نفس

ره خوابم زد و ماندم بیدار٬ 

ریخت از پرتو لرزنده شمع

سایه دسته گلی بر دیوار،

همه گل بود ولی رنگ نداشت

سایه ای مضطرب و لرزان بود،

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه

گوییا:مرده سر گردان بود،

شمع خاموش شد از تندی باد

اثر از سایه به دیوار نماند!

کس نپرسید کجا رفت؟که بود؟

که دمی چند در اینجا گذراند؟

این منم خسته در این کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست؟

من اگر سایه خویشم یارب!

روح آواره من کیست؟ کجاست؟

دل!

 دل که به یاد تو نباشد دل نیست

 قلبی که به عشقت نتپد جز گل نیست

 آن کس که ندارد بر کوی تو راه

 از زندگی بی ثمرش حاصل نیست