هیچ وقت دل به کسی نبند چون:
این دنیا اینقدر کوچیکه که توش دو تا دل کنار هم جا نمیشه!
اما اگه دل به کسی بستی ولش نکن چون:
این دنیا اینقدر بزرگه که دیگه پیداش نمیکنی!
دلم تنگ شده برای همه آنچه از دست دادم
چشمانم گریان است برای هر آنچه نداشتم
دستانم پروانه ای را می خواهند که هرگز پریدن را از یاد نبرد
و روحم شوق پرواز دارد همراه بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد و به آسمان ها رفت تا هم بازی فرشته ها شود!
بهار بود و تو بودی
گل بود و تو بودی
بهار رفت و تو رفتی
خزان شد و نبودی
و من، همچون برگی خشکیده در زیر پای عابران شتاب زده خرد شدم
و باد، تکه های تنم را به دشتهای دور سپرد
چقدر زودگذر بود روزهای خوب
می دانم که با آمدن بهار تو دوباره باز خواهی گشت
و اگر گذرت به دشتهای سر سبز افتاد سراغ مرا از لاله ها بگیر
اما غمگین نشو اگر مرا نیافتی
من در کنار کوهسار بلند با شقایقها دوباره روییده ام
من همه جا با توام ای ابدیت
دیروزمان را سوزاندیم برای امروز
امروزمان را گذراندیم برای فردا
و فردایمان. . .
دیروزی دیگر!
این است بازی پوچ ما انسانها
همیشه کسی رو برای دوستی انتخاب کن که قلب بزرگی داشته باشه
اون وقت دیگه مجبور نیستی به خاطر جا گرفتن تو قلبش خودتو کوچیک کنی!
امشب شب یلداست!
اما برای من هر لحظه بی تو شب یلداست...
میگن امشب که تموم بشه، عشق زاده میشه ومن هر لحظه تو عشق تو زاده میشم!
ممنونم کوچولوم
هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک!
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی!
من گمانم زندگی باید همین باشد!
آسمانم ستاره می خواست که تو آمدی .
ابر حسود اما چشم دیدن خوشحالیم را نداشت.
آسمانم ابری شد.
بارید و بارید و من به انتظار دیدن دوباره ات قطره های باران را یکی یکی می شمردم.
اما تو دیگر پشت ابر ها نبودی وقتی که تمام شدند.
نمی دانم در کدام صورت فلکی باید به دنبال تو گشت.
در آسمان بزرگ من جای یک ستاره خالی شد.
کاش از خورشید فرار نمی کردی تا روشنتر
به دنبالت می گشتم.
کاش هرگز آسمانم ستاره نمی خواست.
کاش ابر ها کمی مهربانتر بودند
تا تو را گم نمی کردم.
ای کاش میدانستی شبها....
تنها ستاره ای را که به نامت زده ام
به چشمانم سنجاق میکنم تا یادم نرود
در روی زمین کسی هم هست
که سبزی لحظه هایش ....روزی آرزویم بود ....
خانه را در چشم های تو پیدا کردم
پلکهایت را به هم نزن خانه خراب میشوم
مترسک میدانست تا او زنده است کلاغ ها از گرسنگی خواهند مرد!
فردا...
مترسک خود را کشته بود!
او تازه کلاغ ها را فهمیده بود؟!