-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشت 1385 00:49
حالمان بد نیست ! غم کم می خوریم کم که نه، هرروز کم کم می خوریم آب می خواهم سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب؟ خنجری بر قلب بیمارم زدند بیگناهی بودم و دارم زدند سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد ، داد شد عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه...
-
دروغ!
سهشنبه 12 اردیبهشت 1385 00:41
روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است و راست راست توی خیابان راه می رود! عشق نشسته است کنار خیابان , کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند! و مرگ , در قالب دخترکی زیبا , گلهای رز زرد می فروشد! زندگی , در لباس افسر پلیس , برای ماشین های تمدن سوت می زند و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک , توی سوراخی در...
-
آبشار!
یکشنبه 10 اردیبهشت 1385 23:09
به آبشار گفتم: توکیستی؟ گفت: اشک کوه! گفتم: از چه می گرید کوه؟ گفت: از آنجا که به یاد شکم گرسنه طفلی می افتد و اندیشه پدری را به یاد می آورد که چگونه باید آن طفل را سیر کند قلب سنگی اش آزرده می شود و آنقدر می گرید تا آبشار شود.
-
زندگی و باور!
جمعه 8 اردیبهشت 1385 22:46
زندگی هرگز با باور کنار نمی آید اگر تلاش کنی که زندگی را به زور با باورهایت آشتی دهی به " غیر ممکن" خواهی رسید هرگز چنین چیزی اتفاق نیفتاده0 ذات پدیده ها حکمی غیر از این می کند. باور ها را کنار بگذار و چگونه تجربه کردن را بیاموز! خیلی تلخه ولی بهش رسیدم
-
گرمای عشق!
سهشنبه 5 اردیبهشت 1385 19:38
تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم. شاید هیچ اثری براین سرمای زمستانی نداشته باشد؛ اما... برای لحظه ای می توانی، گرمای عشق واقعی را در دستانت حس کنی
-
بیاموز!
شنبه 26 فروردین 1385 22:14
به چشمانت بیاموز: هر کسی ارزش دیدن ندارد! به چشمانت بیاموز: که به چشم به راه بودن عادت نکند ! بیاموز: که به در خیره نماند! به چشمانت بیاموز: که برای هر کسی بیخواب نشود! به زبانت بیاموز: که هر اسمی ارزش جاری شدن ندارد! به زبانت بیاموز: به هر کسی نگوید دوستت دارم! به لبانت بیاموز: هر لبی ارزش بوسیدن ندارد! به پاهایت...
-
شوخی!
پنجشنبه 24 فروردین 1385 23:58
روز اول گل سرخی برایم آوردی گفتی: برای همیشه دوستت دارم. روز دوم گل زردی برایم آوردی گفتی: دوستش دارم! روز سوم گل سفیدی برایم آوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی: مرا ببخش! فقط یک شوخی بود!
-
شمع!
یکشنبه 20 فروردین 1385 09:00
توی تاریکی اتاق یه نقطه روشن دیده می شد. اون به سمت نقطه روشن حرکت کرد. هر چی نزدیکتر می شد گرما و حرارت رو بیشتر حس می کرد تا بالاخره اونقدر نزدیک شد که می تونست زیبایی بالهای رنگارنگش رو ببینه. زیبا بود. می دونست زیباست ولی توی اون نور فوق العاده شده بود. نزدیکتر شد و اونجا شمعی رو دید که گرماش به اندازه عشق بود...
-
عشق!
چهارشنبه 16 فروردین 1385 20:15
عشق یعنی مستی ودیوانگی عشق یعنی باجهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تاسحر عشق یعنی سجده هاباچشم تر عشق یعنی سربه دارآویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی سوختن وساختن عشق یعنی زندگی راباختن عشق یعنی دیده بردردوختن عشق یعنی درفراقش سوختن عشق یعنی انتظاروانتظار عشق یعنی شمع های سوخته عشق یعنی آتشی افروخته عشق یعنی یک...
-
شراب شعر چشمان تو!
سهشنبه 15 فروردین 1385 23:09
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد ! همه اندیشه ام اندیشه فردا است ، وجودم از تمنای تو سرشار است ، زمان - در بستر شب - خواب وبیدار است ، هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز ... خیالم چون کبوترهای وحشی می کنند پرواز ... رود آنجا که می بافند کولی هاب جادو ، گیسوی شب را ؛ همان جاها ، که شب ها در رواق کهکشان ها عود...
-
ماهی کوچک سرخ!
یکشنبه 13 فروردین 1385 00:20
ماهی کوچک سرخی را می شناسم، که هر سال سیزده روز را در بستری از هفت سین زندگی می کند. ماهی کوچک سرخی، که هر روز چشم هایش را در حبابی شیشه ای می گشاید و می گوید: صبح به خیر زندگی، و شب هنگام با رویای بوسیدن سیب سرخ به خواب می رود. ماهی کوچک سرخی که هر سال،تنها سیزده روز نفس می کشد!
-
با من!
یکشنبه 13 فروردین 1385 00:17
گل من باش یارا! خار با من. رخ از تو دولت دیدار با من. تو مهری من زمین بی قرار به دورت ((گردش بسیار)) با من. شمار بوسه را از کام من خواه لب شیرین زتو مقدار با من. تو در خواب گران آسوده تا صبح به شب ها دیدهء بیدار با من. لبم در بوسه بازی با لبت گفت: خموشی از تو و گفتار با من!
-
می!
شنبه 12 فروردین 1385 00:11
خدایا! درد عشق امشب تو قلبم آشیون کرده به می محتاجه محتاجم که می درمون هر درده
-
انتظار!
جمعه 11 فروردین 1385 10:38
دیگه بسه دیگه بسه انتظار ابر رحمت به سر دنیا ببار شب تار شب تار شب تار آسمون!یارمو بردار و بیار
-
تو!
پنجشنبه 10 فروردین 1385 17:41
تو شمع کاشانه منم چو پروانه دلم به زلف توست مزن بر او شانه
-
ساحل آرامش!
چهارشنبه 9 فروردین 1385 20:35
ای ساحل آرامشم سوی تو پر می کشم از دوریت در آتشم در آتشم یارا
-
افق روشن
یکشنبه 6 فروردین 1385 11:08
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادریست. روزی که دیگر درهای خان ه شان را نمی بندند قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی. روزی که آهنگ...
-
دعا!
چهارشنبه 2 فروردین 1385 13:30
نازنینم چه دعایی بهتر از این: در سال جدید خنده هایت از ته دل گریه هایت از سر شوق نبود هیچ غروبت غمگین
-
نیایش!
سهشنبه 1 فروردین 1385 16:15
بار خدایا از عشق امروزمان قدری هم برای فرداهایمان کنار بگذار باشدآن زمان که ثانیه ها از پس هم گذشتند و ما را دلسرد کردند به یاد آوریم که روزی .... عاشق بوده ایم آمین سال نو مبارک
-
دریا و موج!
شنبه 27 اسفند 1384 12:06
تو دریایی و من موجی اسیرم که می خواهم در آغوشت بمیرم بیا دریای من آغوش بر کش نمی خواهم جدا از تو بمیرم
-
عقل و عشق
جمعه 26 اسفند 1384 20:55
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
-
عشق!
جمعه 26 اسفند 1384 11:59
واقعیت عشق در بقای آن است حقیقت عشق در عمق آن و این هر دو در اراده انسانی ست که می خواهد رفعت زندگی را به زندگی باز گرداند .
-
رهایی!
پنجشنبه 25 اسفند 1384 12:43
صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی
-
باغبون!
پنجشنبه 25 اسفند 1384 00:09
اون تو کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک فکرش مثله پروانه ای که تو تار عنکبوتی گرفتاره اسیر شده بود چشاشو بسته بود جایی رو نمی دید دسته مهربونی رو پلکاش گرمای عشق رو کشید بی اختیار چشاشو باز کرد کوچه های تنگ و تاریک به حباب شیشه ای پاک و روشنی مبدل شده بود گلشم اونجا بود دستای زخمیه باغبون با زلاله پاکه اشکاش تو باغی به...
-
حال من بی تو!
چهارشنبه 24 اسفند 1384 23:43
این حال من بی توست بغض غزلی بی لب افتاده ترین خورشید زیر سم اسب شب این حال من بی توست دلداده تر از فرهاد شوریده تر از مجنون حسرت به دلی در باد پیدا شو که می ترسم از بستر بی قصه پیدا شو نفس برده می ترسه ازت غصه بی وقفه ترین عاشق موندم که تو پیداشی بی تو همه چی تلخه باید که تو هم باشی
-
عکس گل
چهارشنبه 24 اسفند 1384 22:28
اونیکی می ترسید. می ترسید دیگران به عکس گل حسادت کنند. پس تصمیم گرفت مثل شازده کوچولو گلش رو توی حباب شیشه ای نگه داره ؛ ولی هر چی گشت هیچ حبابی پیدا نکرد. برای همین عکس گل رو برای همیشه توی حباب قلبش گذاشت.
-
عاشق!
چهارشنبه 24 اسفند 1384 01:53
هرگزانتظار ندارم مرا همانقدر دوست داشته باشی که دوستت دارم این توقعی است غیر منصفانه! من باید عاشق تو باشم - در حد ممکن عشق و آرزومند آن باشم که مرا بخواهی-هرقدر که می خواهی.
-
چشاش!
سهشنبه 23 اسفند 1384 00:29
نیم نگاه یارمو رقیبام آرزو دارن ولی چشاش فقط با من میله به گفت و گو دارن
-
پایان!
دوشنبه 22 اسفند 1384 10:09
تا پایان پایان ها مانده است این است زندگی! این است روزگار!
-
دعا!
دوشنبه 22 اسفند 1384 00:09
من از آن ابتدای آشنایی شدم جادوی موج چشم هایت تو رفتی و گذشتی مثل باران و من دستی تکان دادم برایت تو یادت نیست آنجا اولش بود همان جایی که با هم دست دادیم همان لحظه سپردم هستیم را به شهر بی قرار دست هایت تو رفتی باز هم مثل همیشه من و یاد تو با هم گریه کردیم تو ناچاری برای رفتن و من همیشه تشنه شهد صدایت شب و مهتاب و اشک...